۱۳۸۷ دی ۲۷, جمعه

زنان آذربایجان، مبارزینی بی ادعا

زنان آذربایجان، مبارزینی بی ادعا…!!! – اولوس
*
آزاد تبریز- پرده اول - به یاد گلهایی که نشکفته پرپر گشتند…
بی شک مرگ مظلومانه خواهرم که نگرش های مردسالارانه حاکم بر محیط اسلامی مان را سبب کار آن می دانم، تلخ ترین حادثه عمرم محسوب می گردد. در غربتی که هیجانات و آمال روزانه و هر ساعت آن را هیچ کلامی یارای بیان نمی باشد به دیدارم شتافت. پیکر نحیف و ضعیف او پس از یک سال واندی از آخرین دیدارش به حیرتم انداخت. اما ندانستم و نفهمیدم که او برای “وداع” آمده است.
چند روزی را مهمانم بود و شتابی عجیب برای بازگشت به شهرمان تبریز را داشت. شتابی که شاید خود نیز علت آن را نمی دانست. و درست یک ماه پس از بازگشتش خبر “عزیمتش” را شنیدم که دردی جانکاه را نیز در وجودم رویانید. او را کسی نتوانست و کسی نخواست که درکش کند، او تنها بود و رویارویش دنیایی که او را حتی “هیچش” نیز نمی انگاشت.
تنها یک بار در دادگاهش بودم. از پله های دادگاه که بالا می رفتیم. “مرد” زندگی اش را دیدم که با وکیلش “آمرانه” قدم بر می داشت همچون فاتحی که خود را پیروز جنگی نابرابر می دانست. و در همان “عدالتگاه” اسلامی از او کسی حتی سوالی نیز نپرسید. به او حتی لحظه ای برای سخن راندن را ندادند. گفتند و شنیدند و حکم را خواندند. همین وبس. ”زن” بودن به تنهائی گناهی است نابخشودنی!!!
و او تا آخرین لحظه زندگی اش باور نکرد به آنروزی که در بازگشت به خانه اش با قفل تعویض شده درب روبرو می گردد. باور نکرد به آن روزی که “مرد” محبوبش “هوای تازه ای” را هوس کرده بود. و او هیچوقت باور نکرد به آن روزی که حتی “خواهرش” بیمار بودنش را نیز ساختگی دانست. به تنهائی در “جنگلی” که “اسلامی” بودنش شهره آفاق می باشد، بدنبال “عدالت”، عدالتی که سالهاست زیر “شمشیر عدالت” گم گشته است چرخید و چرخید. و در نهایت “رفتن” را به جای “ماندن” ترجیح داد…
و اکنون که در هر شب تاریک و دراز این “غربت” کشنده او را به یاد می آورم. همراه با قطره های اشکی که از چشمانم سرازیر می شود ”پتکی” نیز بر سرم فرود می آید. اوهمه چیز را با تمام معنایش درک می کرد و تنها یک چیز را فراموش کرده بود. “ایمان داشتن” به “خود” را…
پرده دوم – آنان به صحنه آمده اند…
“شهناز غلامی”. هم نام “خواهرم” وهم بند جانیان. اسطوره ای دیگر. او را دیگر همه می شناسندش. به “چشمانش” که خیره می شوی اوج “نفرت” از “نابرابری ها” را در می یابی. حکایت “زندگی اش” را که خوب می خوانی، “فریاد” زن آذربایجان را با تمام وجودت “احساس” می کنی و به یاد “دخترکش” که می افتی “بغض” در گلویت می ماند و دیگر نه می توانی “بگریی” و نه می توانی “فریاد ” برآوری.
همراه با “تولدش”، “دردی” جانکاه را نیز با خود به همراه آورده است. درد بزرگ “زن بودن” در به اصطلاح کشوری که “شاهکار” بزرگ ادبی اش تحقیر “جنسیت” او می باشد. اما “او” به “خود” ایمان داشته و دارد. و ایمان او عظمتی بی پایان را به او اعطا نموده است. او را نه می توانند خاموشش کنند و نه می توانند فراموشش کنند. ذره ای از “جسارت” او را در مردانی که به جرم “زن” بودن “جنس” او را به سخره می گیرند، نمی یابی. حتی تصور “جسارت” او در ذهن “کوچک” مردان بسیاری لرزه بر اندامشان می اندازد. اما “او” دیگر “حقیقتی” است که وجود دارد. و “او” دیگر “فصلی” است زرین از تاریخ “بزرگ” آذربایجان…
“رزا” نیروی “خودباوری” زنانمان را به رخمان می کشد. و با “شجاعت” مخصوص خود “برابری” مطلق “زن” و “مرد” را برهنه و آشکار به خاطرمان می آورد. “او” یک “زن” است! زنی که افتخار “زن” بودن را آرام – آرام “جایگزین” ذهنیت های “آلوده” می سازد. و آنانی که “تابعیت” زنان به مردان را امری “الهی” و “ازلی” محسوب می کردند اینک انگشت به دهان “حیران” مانده و در پی جواب سئوالهای بیشماری که ذهنشان را مشغول کرده است به “چپ” و “راست” می چرخند و می چرخند…
“شهناز” نقطه اتصال “جنبش زنان” به “جنبش ملی آذربایجان” محسوب می گردد. او نیروی پرتوان زنان را برخ می کشد و با “مبارزه” و “مقاومت” خود “بابی” دیگر را در جنبش ملی آذربایجان بازمی گشاید. اگر در فردای “جنبش ملی آذربایجان” رهبرانی از جنس ” نیمی دیگر” را دیدید دیگر تعجب نکنید…
“روز” آزادی او را براحتی می توان روز “رهائی” زن آذربایجان نام نهاد. کاش می توانستیم در روز آزادی اش او را در “شانه های مردانه مان” به خانه اش ببریم و با “لبخندهای” برابرمان فردای “آزادی مان” را جشن بگیریم…
پرده سوم – حکایتی دیگر
در فضای “بی اعتمادی” و “سکونی” که “خود رهبر خواندگانمان” آن را بوجود آورده بودند، حکایتی دیگر، از جائی دیگر باید که آغاز می گشت. آنجا که جنگ “مردانه” قدرت بر سر تصاحب “مسند ” در جریان بود و به جای یک “تشکل” چند “تشکل” همنام ایجاد می گردید و “سکان” آنها به مجموعه “هم صدران” “شوراهای دائم” و “رهبران افتخاری” سپرده می شد، باید که نوع دیگری از “حرکت” آغاز می گردید. چرا که رود خروشان “جنبش” در جریان بوده و خواهد بود و “موانع” پیش روی در مقابل جنبش تاب مقاومت نخواهند داشت.
و صداقت “گفتار” و “کردار” پیش شرط و پیش زمینه چنین حکایت و حرکتی باید که می بود. و “فاخته” “حکایتی” دیگر از “جنسی دیگر” بود و می باشد. او خود را “فراموش” نموده با تمام وجودش “دردهای مشترک” و “زخمهای” بیشمارمان را می شناسد و می شناساند و همگام با آن “زبان” دنیائی را که درآنیم بخوبی می داند. او همچون “شمعی فروزان” می سوزد و در دنیای تاریک مان “آتش مقدس مان” را به نیکی پاس می دارد. او “آینده” خود را با آینده “جنبش مان” پیوند داده بدون کوچکترین چشم داشتی و بدون کوچکترین ادعائی…
و اکنون دنیا “او” و “ما” را می شناسد. و درد ما را آرام – آرام می خواهد که بشناسد. اکنون در پیمودن راه “بی بازگشت مان” دیگر همه جای را می شناسیم و مصمم تر از همیشه در حال “پیمودن” آن راهیم…
در جائی “سئوالی” را دیدم و با لبخندی تلخ “جواب” سئوال را نیز خواندم. “ما” مردان “عادت” کرده ایم به “یک بعدی” نگریستن، “اندیشیدن” و حتی “زندگی کردن” …
اگر “فاخته” در “داخل” بود و “شهناز” در “خارج آیا شهناز همان شهناز بود و فاخته همان فاخته؟!!!…
ما آنچنان در “ساخته های” ذهنمان فرو رفته ایم که حتی “بی بدیل ترین” حقیقت ها را از زاویه دید خود می خواهیم که “تفسیر” کنیم. حتی “لختی” به تفکر رفتن را “سالهاست” که فراموش کرده ایم. با به اصطلاح “مردیت” خود “عرصه” را آنچنان بر زنان “تنگ” کرده ایم که حتی نمی خواهیم “وجودشان” را قبول نمائیم. دیگر نمی گویم از “فضائی” که متحجران بر “دامنمان” چیده اند. از “محیطی” که حتی “انسان” بودن “نیمی دیگر” را قبول ندارد.
و جواب سئوال را اینک می گویم. فاخته “فاخته” است و شهناز “شهناز”… آنان در کنار همند که “سمفونی” زیبای حکایت زن آذربایجان را اجرا می کنند. و زمانی که “چیدمان” آذر، لیلا، حمیده، مرضیه و دهها زن مبارزمان را که در کنار آنان به خاطر می آوریم، در مقابل سمفونی “تکرار ناشدنی” حکایت زن آذربایجان “واله” و “حیران” می مانیم…
و پرده آخر – در آنسوی صحنه
قطار “عقل گرای”جنبش ملی آذربایجان آرام – آرام در حال “پیشروی” است و بیشینه و کمینه دامنه مطالبات “انباشت شده” اکنون تعریف دقیق خود را باز یافته است. ساده تر بگوئیم “میدانیم” که “چه می خواهیم” و “زیباتر” آنکه می دانیم که “چه باید کرد “. “جوهره” مطالباتمان باور به یقین “برابری کامل” در تمام عرصه هاست. و تنها و تنها ما “نیاز” داریم به صداقت “گفتاری” و صداقت “کرداری”.
تا “دیر” نشده بیائید که “ذهن هامان” را بتکانیم! و ذهنیت های “آلوده ” را همراه با “مبلغان” تحجر به زباله دان تاریخ بیندازیم و ” هم پای” و “همگام” با زنانمان “فردای بهتر” را قبل از هر چیز در “درونمان” نهادینه کنیم.
ایمان بیاوریم به رویشی دوباره…

هیچ نظری موجود نیست: